loading...
There is no difference between a wise man and a fool when they fall in love
عاشق تنها بازدید : 25 سه شنبه 22 اسفند 1391 نظرات (1)

نفسی می آید

نفسی می آید

نفسی پاک و قشنگ

نفسی می آید

بر این باغ بچرخ

بر دل غم زده ات

گرمی و روشنی خواهد داد

نفسی می آید

نفست را سنگین کن.


 

بی سایه

می روم اما بدان بهانه ای برای ماندنم نمانده.

 

بهانه ای که بتوانم دوباره حس با تو بودن را تکرار کنم.

 

 سختی ها را به جان خریده و از دیارت دور خواهم شد.

 

به تنهایی خواهم رفت حتی بی سایه ام؟

چشمهایت را خیس نکن

و به اتنظار بازگشتم نباش.

 

من برای بی تو بودن آماده ام.


 

 

خیال

 

سنگینی شب

 

 و تنهایی غربت را

 

 به حس زیبای خیالی با تو بودن

 

 خریدارم

 

حتی

 

 اگر قیمتش ذره ذرهء خونم باشد.


رویا

امروز بی خبر گذشت

 

و باورم گفت شاید در خیالت باشم

 

وای به حال فرداها

 

وای که نمی دانم

 

کدامین ویاها در ذهنت نقش خواهد بست؟


 

 

زیر بارن

 

چگونه می توان درد آدمیان را به قلم کشید

 

روزهای سخت عذاب و رنج

 

درد و غم

شاید جایی جوهری جز خون باشد

 

 که که این درد را به تصوی بکشد

 

اما تنها راه شستن تمامی خاطرات زیر باران است


 

خاطرات خوب من

 

باد درخت خاطراتم را می لرزاند و من٬!

خیره  کنان فقط می نگرم.

از میان تک تک این برگها انگار خاطرات شیرینم به زردی رفته

و کم کم سست شده اند.

خاطرات تلخ گویا سبزی و طراوت خود را حفظ کرده اند.

یک به یک برگهای زرد با وزش باد به زیر پای می افتند.

با عبور هر رهگذر از خاطرات زیبای من فقط خش خش به جای می ماند.

فقط می نگرم و حسرت روزها در دلم می ماند.

چه زود گذشت خاطرات خوب.


 

باران

 

باران که می بارد

گام بر می دارم و قدم زنان می روم

زیر باران رفتن را دوست دارم

اشکهایم را کسی نمی بیند.

تمام خاطرام را دوباره خیس می کنم.

حس می کنم دوباره زنده شده ام.

از تلخی روزگار می گویم و به دست باران می سپارم

از سختی ها از نامردی ها

از بخت بد و اقبال شوم

همه را به دست باران می سپارم

باران نیز می شوید و پاک می کند

باران زندگی دوباره را یه یادم می آورد

توان راه رفتن به من می دهد

در این جاده باریک من  و باران تنهای تنهای هستیم

هر قدر می بارد من سبک و سبک تر می شوم

اما می ترسم از رنگین کمان هفت رنگ پس از باران

دوباره روزگار از نو اغاز خواهد شد

پس خداوندا مگیر بارانت را ز من حتی برای یک لحظه


ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط Marziyeh در تاریخ 1391/12/23 و 19:42 دقیقه ارسال شده است

آن کس که میگفت دوستم دارد ، عاشق نبود که به شوق من آمده باشد ، رهگذری بود که روی برگ های خشک پاییزی راه میرفت و صدای خش خش برگ ها همان آوازی بود که من گمان می کردم می گوید دوستت دارم .


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 8
  • بازدید ماه : 11
  • بازدید سال : 20
  • بازدید کلی : 1,311