دلم کسی را میخواهد
کسی که از جنس خودم باشد
دلش شیشه ای ... گونه هایش بارانی.
دستانش کمی سرد...
نگاهش ستاره باران باشد...
دلم یک ساده دل میخواهد...
نمیخواهم فرهاد باشد... کوه بتراشد...
میخواهم انسان باشد...
نمیخواهم مجنون شود... سر به بیایان بگذارد...
میخواهم گاهی دردم را درمان باشد....
شاهزاده سوار بر اسب سفید نمیخواهم...
غریب آشنایی میخواهم بیاید با پای پیاده
قلبش در دستش باشد،چشمانش پر از باران باشد
کلبه ای کوچک را دوست دارم
اگر این کلبه در قلب او باشد...
اما چه با طراوت و روح انگیزی!
با دیدنت فهمیدم میتوان از دل سیاهی و سفیدی نیز طلوع کند
همانطور که از شب و روز زاده میشی
پس ایمان دارم
از دل این دلتنگیهای امروزم
نظاره گر فردایی روشن خواهم بود
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟
تو را حس می کنم هر دم...
که با چشمان زیبایت مرا دیوانه ام کردی...
من از شوق تماشایت...
نگاه از تو نمی گیرم...
تو زیباتر نگاهم می کنی این بار...
ولی... افسوس... این رویاست...
تمام آنچه حس کردم ،تمام آنچه می دیدم...
تو با من مهربان بودی...
و این رویا چه زیبا بود...
ولی... افسوس... که رویابود...
M.R